Description
امشب وجودت را حس کردم بهسان ذرهای از هستی که از هیچ پدیدآمده باشد. در آن تاریکی مطلق، با چشمانی باز، دراز کشیده بودم که ناگهان بارقهای از حقیقت و یقین در وجودم جرقه زد. آری! تو بودی!
با اینکه خیلی چشم به راهت بودم؛ ولی هرگز آمادگی نداشتم از تو استقبال کنم. همیشه این سؤال لعنتی را با خودم یدک کشیدهام: شاید اصلاً دوست نداشته باشی که تو را به دنیا بیاورم؟ شاید بعد از تولد، روزی بر سرم فریاد بکشی که چه کسی گفته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا باعث شدی من به وجود بیایم؟