توضیحات
بابا با خنده گفت: صبر کن تا بگم. تقصیر تو اینه که به مامانت رفتی، خب رزا هم به تو رفته دیگه … هر جفتتون مثل ستاره می مونین … خود تو امشب همه حواست به رزا بود و متوجه نشدی دخترا چه طور نگات می کردن! باهات شرط می بندم که بیشتر دخترای این جمع دیوونه تو هستن.
می گی نه، ازشون بپرس … من همیشه باید به خاطر داشتن بچه های به این زیبایی نگران باشم که نکنه خدای نکرده این زیبایی براشون دردسر ساز بشه … ذوق مرگ شدم! بار اولی بود که بابا مستقیما از خوشگلی من و رضا تعریف می کرد
رضا لبخند تلخی زد و گفت: – یه روزی فکر می کردم که جذاب تر از من، خدا خلق نکرده ولی چند وقتیه که فهمیدم یه نفری وجود داره که دست منو از پشت بسه! من در کنار اون هیچی نیستم. … بعد به من نگاه کرد … توی نگاهش غم عظیمی وجود داشت … خوب می دانستم منظورش کیست